میترا




وقتی گفت قراره دنبال چشم دریایی بره و برگرده شرکت داوطلب شدم که برم 

اصلا حوصله و انگیزه شرکت رفتن نداشتم 

الان نشستم منتظر که کلاسش تموم بشه 

بین 17 تا مادر 

به چهره ها نگاه و با خودم مقایسه میکنم همه از من جوون ترن 

انگار دنبال یه همسن هستم  که حداقل احساس عقب موندن نکنم اما دریغ 

قبلش رفتم آمپول بزنم خانم  

میگم خانم دکتر قبلا همیشه  خودتون برام مینوشتین.

با اخم میگه همیشه اشتباه میکردم. معلوم نیست از کجا دلش پره خل شده 

بین اینا حس آدمی دارم که یا دست نداره یا پا. انگاری یه نقص خیلی بزرگ دارم و بابتش خجلم 

صدای درونم میگه مگه نداری؟ دیگه انگارش چیه 

ای خدا شکرت فقط کاش می‌فهمیدم حکمت همه نداشته هامو 



تک تک سلولام داد میزنه غلط کردم 

پشیمونم 

بمون

نرو

خدااااااا

دلم می خواد دست به دامن همه بشم کمکم کنن راهی نشونم بدن 

خدایا میشه همین یه بار بهم فرصت بدی؟ خداجونم هزاربار گفتم و دادی 

اما اینبار. فقط اینبار 

خدا جون میشه؟ میشه؟ 

 


نمیدونم بخندم یا گریه کنم 

چرا انتظار داشتم الان که از ماموریت بعد دو روز برگشته مشتاق دیدن من باشه؟؟ چرا از پیام‌های فورواردش حالم یه جوری میشه؟ 

چرا انتظار داشتم اون یکی بعد شنیدن جریان خواستگار بگه نرو؟؟

 

چرا نتونستم با سرنوشت کنار بیام؟

تنهایی یک اختاپوس هست یه اختاپوس وحشتناک 

ادامه مطلب


چهل سادگی هم مثه تمام سال‌های بیست و سی سالگی از راه رسید. سنگین تر 

تنهاتر

خسته تر

مثل همه چهل سال قبل کسی سورپرایزم نکرد 

کادویی نگرفتم 

پشت پنجره اتاقم به خیابون چشم دوختم 

ومته تموم بیست سال گذشته  زیر لب گفتم شاید سال بعد شاید. 


میدونی چیه؟ گاهی فکر میکنم

خدا منو تو یکی از میلیونها سیاره اش گذاشته بعد یادش رفته من اونجام

 من هی داد میزنم خدا ولی فقط انعکاس صدامه که برمی گرده خدا

الانم رو تخت دراز شدم و با خودم فکر میکنم که با چه زبونی باید باهاش حرف بزنم مثل آدمیم که هر آه ارتباطی امتحان کرده اما نشده که نشده 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها